آن دو روبه چون به هم هم برشدند

شاعر : عطار

پس به عشرت جفت يک ديگر شدندآن دو روبه چون به هم هم برشدند
آن دو روبه را ز هم افکند بازخسروي در دشت شد با يوز و باز
ما کجا با هم رسيم، آخر بگويماده مي‌پرسد ز نر، کي رخنه‌جوي
بر دکان پوستين دوزان شهرگفت اگر ما را بود از عمر بهر
راه بر من مي‌زند وقت حضورديگري گفتش که ابليس از غرور
در دلم از غبن آن افتاد شورمن چو با او برنمي‌آيم به زور
وز مي معني حياتي باشدمچون کنم کز وي نجاتي باشدم
از برت ابليس نگريزد به تگگفت تا پيش توست اين نفس سگ
در تو يک يک آرزو ابليس تستعشوه‌ي ابليس از تلبيس تست
در تو صد ابليس زايد والسلامگر کني يک آرزوي خود تمام
سر به سر اقطاع شيطان آمدستگلخن دنيا که زندان آمدست
تا نباشد هيچ کس را با تو کاردست از اقطاع او کوتاه دار